می خوانمت به نـاز ، نـگاهم نمی کنی
سرشار از آن چشم سیــاهـم نمی کنی
می آمدی، ز شوق به مژگان دویدهام
افتــــادهام ز چشم، نـــگاهم نمی کنی
تنهاتـر از همیشه گــذشتم ز کـوی تـو
اشکی دگـر روانـه بـه راهـم نمی کنی
تاری به یـــادگار، ز مویت نمی دهی
دیگر وفا از تــو نخواهم ، نمی کنی !
چون خرمنی ز گل بخرامی،عزیز من
آیـــا حـــذر ز آتش آهــــم نمی کنی !
مسعود رضایی بیاره