مسعود رضایی بیاره
شکوه
گوش کن ! زمــزمهی تار مرا مـــی شنوی ؟
شکــوهی تـــار و دل زار مــرا مــی شنوی؟
نفسم ، از پس ایـن دایـــرهی تنـــگ قفس
نفمــــهی مــرغ گـــرفتــار مرا می شنوی ؟
سنگ سنگم ز تـــن آهسته فـرو می ریزد
گــوش کن ! نـــالهی آوار مرا می شنوی ؟
بس که از دلهــــرهی چشم تــو لریزد دلــم
چـــاک افتاده به دیـــوار مـــرا مـی شنوی؟
سوخت پائــــبز غمت شاخـهی سرسبز مرا
خش خش برگ نگونسار مـرا می شنوی ؟
مسعود رضایی بیاره
گل اشک
گـُـــل اشک از گریبانش دمــی سر بــر نمــی دارد
خـــوشا آن سینه کز داغـــی
هــوای نـم نمی دارد
شقایـــق را نمی دانــــم ، چه داغـی دارد اندر دل
که چون چشمان من چشمش
، نگاه پُر غمی دارد
خیـــالش بر نمـــی دارد سر از آغــــوش چشمانم
دلـــــم با یـاد گیسویش ، پـریشان عـــالمی دارد
به غیر از مـن که در صحرا کنــار لاله می سوزم
به گلشن هر گـُل سرخی نصیب از همدمــی دارد
نمی روید گُــل از خــاکم و گر روید در این گلشن
نـــــگاهــی مهربـــان اما پُــر
آب از شبنمـی دارد
غزل گاهی به رقص آید گهی آهسته می گـــرید
مسعود رضایی بیاره
باغ آتش
ای خداوندی که هستی در زمین و در زمان
خسته گشتیم از زمین
و خستهایم از آسمان
کو رهــی در روشنایی ، بــاز گــردانی مرا
مهربـــان از این سیــاهی
تا به عهد باستان
در خیابانـی که نامش زندگانـی بود ، نیست
دیــگر از آئیــن مهـر و
مهربــانیهــا نشان
یا که برگردان مــرا در عهــد نیــکان کهـن
یا ز دست این زمـــان و
این زمانـه وارهان
کو سیاووشی که خنـدان از میان شعلـــهها
پا نهــد در بـــاغ آتش شعله
گــردد بوستان
راستی مُـرد و درستی قصــه و افسانـه شد
یــاد بــاد از مهـرگان و
عهـــد یــار مهربان
سهره سر دادی سرودی بر سر سرو سُخن
مسعود رضایی بیاره
صبح ازل
لبش شیرین تر از شهد عسل بود
نـــگاهش پــرتو صبــح ازل بود
طنین خنــده بر لبهــای نوشین
روان چشمه در جـوی غزل بود
مسعود رضایی بیاره
وفا
وفا کـردم ، وفــا با مـا نـکردی
مـرا آتش زدی ، پـروا
نـکردی
صدا کـردم ، صدایم را شنیدی
نگاهـم کردی و لب وا
نـکردی
سراپا سوختم ، دیدی و رفتی
مرا کشتی ولی حاشا نـکردی
به یاد آور مرا روزی که دیگر
ز مــا عاشقتری پیــدا نــکردی
نگفتی بی وفـایان را عـدم به
تو هم ای بی وفا آیــا نـکردی
مسعود رضایی بیاره
تاراج
نوبهار آمـــد ولــی بلبــل لب از لب وا نــکرد
بلبــل از پالیــز رفتـه
، یـــا گُــلی پیـــدا نــکرد
دست تاراجی که بر ما بی وفا بگشود و رفت
با نهـــــال بـــاغ نــو بـــاران
سیل آسا نــکرد
گفتمش با گــریه : مهر دیگری داری به دل؟
سنگدل خنـــدید و مهر
یــار نو حــاشا نـکرد
راه پُر خونی که من با پــای دل طـی کردهام
عشق می داند کـه مجنون
از غـم لیــلا نکرد
خانـــه آبــاد آمــد امـا از دلــم بیرون نــرفت
تا به هــر پس کوچـهای ویـرانهای برپا نکرد
آنچه با ما کــردهانـد این دوستان از دوستی
چشم بد هــرگز نبیند ، دشمنی بــا مــا نکرد
مسعود رضایی بیاره
خیابان عدم
اندک انـدک نرم نرمک در دل ما خانه کرد
دل ز خـانه پرکشید و
او در آنجا لانه کرد
شهر اُتــرار دلـم را چشم چنـگیـزی دگــر
با سپاهی از کـرشمه ساقط و ویرانه کرد
آنچــه کرد آن بی وفـا با ارگ ویران دلـم
زلـزله با ارگ بم اینگونه بی پروا نه کرد
خانـهای بی نـام بــودم در خیابــان عـدم
عشق پُر غوغای او ما
را تماشاخانه کرد
ما کجــا میخــانه و اسباب میخواری کجا
چشم او ما را ندیم و همدم پیمــانه کــرد
مسعود رضای بیاره
اقلیم دل
نـــاز کن امّا خـــدا را ، جــور نه بیـداد نه
بنـــد مهرم بـر دل افکــن
، بنـد استبـداد نه
داد بستان از دل ما گــردم از هستی بـر آر
سر نکش از ما و پـای
از بند عشق آزاد نه
تا توئــی فرمـــانروای کشور و اقلیــم دل
کشورت ویـــرانه بــاد و خانـــهام آبــاد نه
از کــدامین سو گذشی ، ای بهــار دلنشین
لالـــه و گـُل آمــد امّا
سرو نــه شمشاد نه
در دلم هـر لحظه یادت بگذرد یادت به خیر
یاد کــردی از همه وز
ما به سالی یـاد نه
خانهات آباد باد ای عشق شیرین می دهی
کام هر ناعــاشقی را ، قیس نه فــرهاد نه
مسعود رضایی بیاره
عیدانه
ای بهــــار پُـر گـُلم ، عیدانــه می خواهــی چکـار
از چـــو من آوارهای ،
کاشانـه می خواهی چکار
دانــــه دانـــه اشک سُرخم را به زر تــار غـــزل
گــردن آویزت کنم ،
دُردانــه می خـــواهی چـکار
گفته بـــودی کـو دلــی ، تــا سخت ویـرانش کنم
از منی ویــرانه تر ؟
ویــرانه مــی خـواهی چکار
همچو من دیــــوانـهای داری میـــان شهر عشق
با چــو من دیوانهای ،
دیــوانه می خواهی چـکار
من که مــی گـردم به دورت تا سحر بی بال و پر
شمع بــــزم دلبری ،
پــــروانه می خـواهی چکار
رشتـــه رشتــه گیسوانت را بـــه تــــار مثنـــوی
بستهام ای شعر وحشی
، شانه می خواهی چکار
گفتــی از لیـــــلا و مجنـونش بـــگو افسانــهای
ما که خود افسانهایم
، افسانه می خواهی چـکار
ساغــر مست نـــــگاهت ، میـــکده در میکـــــده
با چنین میخانــــهای ،
پیمانــه می خواهی چکار
سهرهای دیــــوانه داری بر سر شـــاخ غــــزل
تـــار و تنبور و می و میخانه می خواهی چــکار