دیدم به نگاهش ، به نگاهی که وفـــا نیست
آه از دل او آه ، نــدانـــــد کـــه وفــــا چیست
در چهــرهی مــن کــــرد نـــــگاهی و نپرسید
این جنـــــگل آتش زده از صاعقـــهی کیست
این شهر چـه شهریست خدایا که ز هر چشم
سیلاب سرشک آیـــد و بر دامنــه جــاریست
تــا نقش نـــگاهش بــه دل افتاد ، قلــــم گفت
طرحی چه لطیف است ولـــی قسمت مانیست
ساقیست اگــــر چشم تــو ای دوست، بنوشم
تا جـــرعهی آخر که در این میکــده باقیست
مسعود رضایی بیاره