برگ و باد (5)

مسعود رضایی بیاره


نکنی یاد ما نه می گیری

 خبر از حال بیماران

چشمه‌ی مهربانیت خشکید

 مثل این آسمان بی باران

تو برو با هر آنکه می خواهی

 من و آه و دریغ بی پایان

من ندانستم ای بهار امید

از پس این شکوفه‌های جوان

می وزد تند باد بی مهری

می رسد آه  سرد خزان

من چه دانستم این شکوفه می ریزد

با نفس‌های  سرد گلریزان

فکر کردم درخت سر سبزیست

عشق در باغ و  جویبار زمان

بار و برگش فرو نمی ریزد

موسم بادهای  پائیزان  

اینک ای عشق ای بهار پائیزی

اینک  ای شعله های جاویدان

منم و یک غروب  دلتنگی

منم و لحظه‌های بی سامان

برگ زردی میان پنجه‌ی باد

آه سردی میان کوچه دوان

خش خش آه و ناله‌های من است

زیر پای عبوس رهگذران

منم و کوچه‌های خلوت مهر

منم و یک نگاه بی پایان

هیچ کس ، هیچ کس نمی پرسد

کیست در این نگاه سرگردان