بـــُگذار دمـی غــرق تمـاشای تـو باشم
سرشار ز چشم تـو و رویــای تــو باشم
بـُگذار کـه چــون آینـه ای نقش فـریبـا
از خویش تهی ، غرق تماشای تو باشم
ای کاش کـــه در یک شب مهتـابی پـائیز
با سایه فـرو ریزم و در پـــای تو باشم
آن لحظه کــه پـا بر سر برگم بـُگذاری
آوای خوشی زیر قـــدمهای تـــو باشم
مهتاب فـرو خفت، من اینک تک و تنها
تا مـــرز جنون بادیــه پیمای تـو باشم
مسعود رضایی بیاره
۰ نظر
۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۸:۳۰