چلـّههــا رفت و نیـــامد خبــری از گـُل سرخ
نیست در دامـــن صحرا اثری از گــُل سرخ
قاصـــدک رفت و نیامـد خبر از فصل بهـــار
کـه بگیریم خبر از رهــگذری از گـُل سرخ
چــه بریزم به سرت جز گـُل احساس ، دنـا
آن بهاری که سحر شعلهوری از گـُل سرخ
بـــر سر هر مـژهای لالـهای از اشک دمیـد
دارم از دوری تـو چشم تـری از گـُل سرخ
گـُل مـن ! سیر نشد چشم دل از دیـــدن تــو
که تو از هـر نظری خوبتری از گـُل سرخ
مسعود رضایی بیاره
۰ نظر
۰۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۵۳