مسعود رضایی بیاره
باب عشق
در نــگاهم گـر نبــودی ، آسمان آبـی نبـود
لحظههــا رویائی از شبهـای
مهتابی نبـود
با خیــالت گر نمی کــردم سفر تا دوردست
لذتی در این همه شبهای
بی خوابی نبود
گـر نمی گفتم هــزاران قصه از گیسوی تو
با دل دیـــوانه ما را تـــاب
بـی تـابی نبود
مــاه من ، گر خندهی نیلوفـری رنگ نبود
ایــن همه رویــا میـــان حجم
تالابــی نبود
خط به خط دیدم کتاب عاشقی را نیمه شب
غیره فصل دلپذیـــر چشم تــو، بابی نبود
۱ نظر
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۲