مسعود رضایی بیاره
باغ وفا
فرصتی کو تا بگیرم لحظـــهای دامان دوست
بوسم از بی اختیـــاری
دامن و دستان دوست
سر نهم در پیش پایش ، عقـــده از دل وا کنم
نـــالم از شبهای تار و تیرهی هجران دوست
از خـــدا خواهم بگیرد جـان ما را بیش از این
نیست تاب و طاقت هجران بـــی پـایان دوست
خشکسال مهربانـــی کِشت جــانم را بسوخت
سال و مه رفت و نیامد
نــم نــم باران دوست
دیــده بر هم می گـذارم ، تا بیاسایم ، ولــــی
جلــوه آراید به چشمم چهرهی خندان دوست
سهرهی بـــاغ وفـایم ، تــا بمیرم روز و شب
نغمه خوانی می کنم با درد بی درمان دوست
۰ نظر
۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۶