مسعود رضایی بیاره
سُرخـَن سوار
می بــویم از بــاد سحر ، بــوی بهـاری را که نیست
محو تماشا می شوم ، آن لالـــه زاری را کــه نیست
بر چشمه آمــد دلبــری زیباتــر از حــور و پـــــری
می بینم از صد فاصله ، آنجــا نـگاری را که نیست
بانـــویِ ایــــلِ آفتـــــاب ، آمــــد غُبــاری بــا شتاب
برخیز و بنگر هیبتِ سُرخـَن سواری را کـــه نیست
در پشت پرچین غـــزل ، شیرین تـر از شهد عسل
بشنو نـــوای بـلبـل و بانگ هــــزاری را کـه نیست
آن سو نهـــاده یاسمن ، گیسو بــه دست نسترن
این سو کنم من نوحه بر آن روزگاری را که نیست
بعد از تو ای سرو چمن ، من چون نسیم بی وطن
می بویم و بر سر نهم خــاک مــزاری را کـه نیست
۰ نظر
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۳