مسعود رضایی بیاره
باد شبخیز
شعر من بافهی گیسوی کسی هست که نیست
غــزلم بـافتــه با مـوی کسی هست که نیست
چـه کنـم ؟ عــاشق یک لالــهی وحشی شدهام
نـگهم سوی گـُل روی کسی هست کــه نیست
بــاد شب خیـز دنــایم ، کــه سحرگاه بهـــار
مقصدم ناحیـه و کـوی کسی هست که نیست
خــــلوت جنــــگل پـــائیزم و در خـــلوت من
عطــر گیسو وهیاهـوی کسی هست که نیست
ای نسیم از بَر من بُگــذر و با خــویش ببر
لابــلای نفسم بــوی کسی هست کــه نیست
۰ نظر
۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۱