بلوط تشنه خائیز
بلـــوط تشنهام، در سینـهی خـــائیز مـــی سوزم
سراپــا شعلـــهام ،ایستاده وُ یک ریز می سوزم
نه پروازی نـــه آوازی نـه کبک نغمه پــردازی
که سر بر شانهی خــامی وُ با خائیز می سوزم
ز هر بــادی که بر خیزد، میان شعله می رقصم
سحر تا نیمه شبها، نیمه شبها نیز می سوزم
ستم کردی، نکردی؟ شعله در جـان من افکندی
سراپــا لابـــــلای شعله تــــا پــــائیز می سوزم
غــروب زرد و سرخ بــی پنـــاه شهر اُتـــرارم
که در جهل و جنون غایر وُ چنـگیز می سوزم
مسعود رضایی بیاره
ممنون از شما و شعرهای قشنگتون
اصلاح شد 😆😊😊