شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ق.ظ
خون تاک
مسعود رضایی بیاره
خون تاک
گاهـــی دلت می گیــرد امّا چارهای نیست
داری هـــوای گـــــریه و دیـــوارهای نیست
حالت خراب است و شب و مهتاب و کوچه
گـردش کنـــار خـــاطراتت کـــارهای نیست
طفل نــــگاهت بـــی قرار ، امّـــا که انــگار
آغوش مهر و بوسه ی گـــهوارهای نیست
در کــــــوچه سار حیــرت و آشفته حــالی
آواره تـر از تـــــو دگــــــــــر آوارهای نیست
دارد هـــــــوای سینهات ابـــری غم آلـــود
باران مهر و خنــــدهی غمخوارهای نیست
در آینـــــه خود را نمی دانـــی که هستی
با خود غریب از دیگـــری انـگارهای نیست
تا انتهـــــــــــــای آسمانت پـــرتـــــــوی از
سوسوی ماه و چشمک استارهای نیست
پُـــر کن رضایـــــی ساغری از خــون تاکم
جز می دوای درد ما را چـــــارهای نیست
۹۵/۰۸/۱۵