جـــلوهها کـــردم و در چشم قشنگت نگرفت
اشکم آمد به سخن ، در دل سنگت نــگرفت
رفت پـــائیز و به رویــــای نــگاهت نـرسید
نــوبهار آمـــد و یک لالـــه به رنگت نگرفت
بـــاز گــرد از سر کـُهسار ، بیـــا کبــک دلـم
شور شاهین دنــا رفت و به چنگت نـگرفت
من چو آهوی به جــــان آمده ، ای کـوه دنا
سر نهـــادم به تـو هر سو و پلنگت نـگرفت
سوخت ای دوست سراپای مـرا اشک غــزل
سوز این شعلـــه چــرا در دل تنگت نگرفت
مسعود رضایی بیاره