باد خزان
آنـکه گلبرگ تو و چشم تو پرداخته است
آه ، دانست که کار و من دل ساخته است
نــوشخندی که سحر بــر لب آلاله شُکفت
شعله در بــال و پـر فــاخته انداخته است
یک دم اندیشهی این بال و پر بسته نکرد
آنـکه این قامت شمشاد برافـراخته است
من پُر از حسرت پــائیزم و تو جـان بهار
بین ما فاصلهها فصل غم انـــداخته است
خیز و پیش آی بــهارا کــه به دامان دنا
لشکر بــاد خزان بر سر مـا تـاخته است
مسعود رضایی بیاره
۱ نظر
۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۰۰