مسعود رضایی بیاره

فصل دل انگیز

آشفته‌ی گیسوی توام ، خواب ندارم

بیمـار نــــــگاه تــــــوام و تـــاب ندارم


گفتی پس از این خواب مرا نیز نبینی ‌

آری کــه پس از رفتن تو خواب ندارم


دانم که لبت آب حیات است ولی من

 اقبالـی از ان چشمه‌ی مهتاب ندارم


چون برگ در افتاده به گـرداب جنونم

پروائی از این گـــردش گــرداب ندارم


آن طرفه کتابم  که به هر برگ مه و سال

جز فصــــل دل انگیــــز تــو یک باب ندارم