مسعود رضایی بیاره
آسمان خیال
از مـــن ای دوست اگر یـــاد بــری یا نبری
گـُــل افــکار منی ، تــازه تر از تـــازه تــری
سرسبد هستی اگــر از من پـژمرده گهی
نکنی یـــاد و به هیچم بخـــری یــا نخــری
روشنی بخش نگاه من و دنیای من است
به همان خاک عزیزی که از آن می گذری
آه ، انــــدازه ی آن بــرگ نیرزم کــه سحر
بوسه بر او بــزنی ، در نـگهش می نگری
آسمان است خیـــال مــن و مهتاب توئی
دائما در دل و بر دیـــده ی مــا در سفری
سر شب تا سحر آشفتـــهی افــکار توام
چه کنم ، از دل دیـــوانهی مـا بـی خبری
منم آن سهرهی دلداده کـه بر گرد سرت
نغمه خــوانی کند و گــاه زنــد بال و پری